درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین سردار و آدرس tsardar.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 18
بازدید ماه : 125
بازدید کل : 3299
تعداد مطالب : 29
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

تنهاترین سردار
تنهایهای یه پسر
سه شنبه 21 تير 1390برچسب:, :: 1:20 ::  نويسنده : مهرداد       

جاده می خواند مرا هر دم به خویش
چون سرابي در کویر باورم
جاده می خواهد دراین ناباوری
بر فریب خامش ایمان آورم
...
خسته از آزار شب باید گذشت
از تمام بوده و نابوده ها
دل برید از سرزمین بي کسی
پر گرفت از شهر خواب آلوده ها
...
باید از رؤیای خود اما گذشت
دل خوشی ها را به کام شب سپرد
چشمها را بست بر رنگ زمین
بر دهان آرزوها پا فشرد
...
جاده بي رحمانه شوقم را ربود
بر زمینم زد به اندوهم نشاند
هر چه نالیدم کسی دستی نداد
جاده خندید و به افسونم کشاند
...
آه از من تن به جایم مانده است
روح من دیگر نمیدانم کجاست
بی گمان دور از ریای جاده ها
در مسیری از شقایق ها رهاست
...
جاده یعنی غربتی بی انتها
جاده یعنی خسته ای بی ادعا
رهسپاری مانده از بی حاصلی
جاده یعنی رفتن اما بی صدا
...
جاده تا بی انتها خواهد کشاند
راهیان سرزمین قصه را
همچنان تا نا امیدی می برد
خفتگان خوش خیال خسته را
...
ای مسافر، خسته از بی راهه ها
ای تو همدرد من بی سرزمین
بال پروازم شو اکنون چاره شو
پر بگیرم از زمان و از زمین



سه شنبه 21 تير 1390برچسب:, :: 1:17 ::  نويسنده : مهرداد       

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن

ابتدای یک پریشانی است حرفش را نزن

آرزو داریکه دیگر بر نگردم پیش تو

راهمان با این که طولانیست حرفش را نزن

دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا

دل شکستن کار آسانیست حرفش را نزن

خورده ای سوگند روزی عهد مارا بشکنی

این شکستن نا مسلمانیست حرفش را نرن

حرف رفتن می زنی وقتی که محتاج تو ام

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن…



سه شنبه 21 تير 1390برچسب:, :: 1:14 ::  نويسنده : مهرداد       



قلبم شکسته بود و در دستم گرفته بودم و به آن نگاه میکردم و به سوی ناکجا در حرکت بود

به فردی برخوردم به دستانم نگاهی انداخت و قلب شکسته ام و صورت خیسم را دید

لبخدی به من زد و گفت :"تا زمانی که دل شکسته نشوی عشق را نخواهی آموخت..."

اما من آموختن عشق را نمیخواستم

من اون کسی رو میخواستم که این قلب شکسته را در دستان من گذاشت ...

جلو تر رفتم و رفتم....

در حالی که به قلب شکسته خود نگاه میکردم در دل گفتم چرا من ؟! ... چرا قلب من...؟!

فردی دیگر دستانم را دید با اون قلب شکسته...

آرام به من گفت ...چه کسی تو را آفرید.؟..در دل گفتم ...خدایی که از تنهایی خسته شده بود

چرا ...خدا من رو آفرید....من کسی رو نداشتم، کسم خدا بود ... او مرا

مرا برای خودش آفرید ، آنگونه که دوست داشت ، ولی من تنهایش گذاشتم...

در حالی که او با من هست و بود .... صورتم خیس شده بود

تصمیم گرفتم برگردم... ولی اول باید قلبم رو درست میکردم

سه رو بعد قلبم رو ترمیم کردم و خواستم برگردم...

تمام این مدت چشمم روی قلب شکسته ام بود ...

چشم ازش بر نداشته بودم

خواستم برگردم ...صورتم رو بالا آوردم و به بقیه نگاه کردم....

چه منظره ی عجیبی بود ... منظره ای که من ندیده بودم چون فقط نگاهم

بر قلب شکسته ام بود ،دوباره با صورتی خیس شده سرم رو پایین انداختم...

سرم رو پایین انداختم و با چشمایی پر از اشک دویدم به سوی

ناکجا به دنبال جایی که کسی نباشه تنهای تنها باشم تا با خدا درد دل کنم....

ازش بپرسم چرا ...خدایا چرا... کسی را که دوست داریم قلب ما را

میشکند و غافلیم از کسی که ما رو دوست داشته و ناخواسته قلبش رو میشکونیم؟

خدایا چرا ... چرا ...

در اون منظره دیده بودم که هر کس با قلبی شکسته

در دست به قلب خود نگاه میکند و به سوی ناکجا

در حرکت.... اونجا یه نقر دیگه هم دیده بودم...

کسی که این قلب شکسته را به من هدیه داد...



دو شنبه 20 تير 1390برچسب:, :: 13:54 ::  نويسنده : مهرداد       




دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند

عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا ســــمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد

!
داروساز گفت اگر ســــم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا ســــم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند

دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد

هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا ســــم را از بدنش خارج کند

داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم ســــم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است



دو شنبه 20 تير 1390برچسب:, :: 13:53 ::  نويسنده : مهرداد       

گاهی هیچ کلامی برای خالی کردن بغض های ذهنم

پیدا نمیکنم.

گاهی همان بهتر است که حرف نزنی و سکوت اختیار کنی.

کسی چه میداند...شاید کسی صدای سکوتت را شنید.

شاید سکوتم دل سنگ های حیاط را لرزاند.

شاید در انتهای تلالو نور در شکسته شیشه ای فریاد

دلت را دیدی.

شاید در انتهای این مسیر نه چندان دراز زندگی را یافتی

ولی افسوس................

که انتها همیشه انتهاست.



یک شنبه 19 تير 1390برچسب:, :: 15:47 ::  نويسنده : مهرداد       


در اين سراي بي كسي اگر سري در آمدي
هزار كاروان دل ز هر دري در آمدي

ز بس كه بال زد دلم به سينه در هواي او
اگر دهان گشودمي كبوتري در آمدي

سماع سرد بي غمان خمار ما نمي برد
بسان شعله كاشكي قلندري در آمدي

خوشا هواي آن حريف و آه آتشين او
كه هر نفس ز سينه‌اش سمندري در آمدي

يكي نبود از اين ميان كه تير بر هدف زند
دريغ اگر كمانكشي دلاوري در آمدي

فرو خليد در دلم غمي كه نيست مرهمش
اگر نه خار او بُدي به نشتري در آمدي

اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا
از آستين عشق او چو خنجري در آمدي

شب سياه آينه ز عكس آرزو تهي‌ست
چه بودي ار پري رخي ز چادري در آمدي

سرشك سايه ياوه شد در اين كوير سوخته
اگر زمانه خواستي چه گوهري در آمدي



یک شنبه 19 تير 1390برچسب:, :: 11:42 ::  نويسنده : مهرداد       


امشب دلم آرزوي تو دارد .
نجواکنان و بي آرام ، خوش ، با خدايش ،
مي نالد و گفت و گوي دارد .
- تو آنچه در خواب بينند
پوشيده در پرده هاي خيال آفرينند
تو آنچه در قصرها خوانند
تو آنچه بي اختيارند پيشش
خواهند و نامش ندانند –
امشب دلم آرزوي تو دارد .
دل آرزوي تو ، و آنگاه
اين بستر ِ تهمت آغشته چشم در راه
بوي تو ، بوي تو ، بوي تو دارد !
- بوي تو در لحظه هاي نه پروا ، نه آزرمي از هيچ .
دل زنده ، تن شعله شوق
هولي نه ، شرمي نه از هيچ
بوي گلاويزي و بي قراري
و لذت کام و شب زنده داري –
اي گفت و گوي دلم با تو ، وز تو
تو رو ح روييدني ، سِحر سبز جوانه
تو در خزان ِ غم آلود ِ زندان
چون صد سبو سبزناي بهاري
گم کرده هاي دلم را _ چه تاريک ! _
آيينه روشن ِ بي غباري
اي لحظه ها از تو ناب ِ سعادت
اي زندگي با تو پر شور و شيرين
اي ياد تو خوشترين عهد و عادت .
تو راز آني ، تو جان ِ جمالي
تو ژرفي و صفوت برکه هاي زلالي
يک لحظه ساده بي ملالي
اي آبي ِ روشن ، اي آب .
تو نوش ِ آسايشي ، ناز ِ لذت ،
اي خوب ، اي خوبي ، اي خواب !



یک شنبه 19 تير 1390برچسب:, :: 11:34 ::  نويسنده : مهرداد       


رقص آرام SLOW DANCE

 

This is a poem written by a teenager with cancer
This poem was written by a terminally ill young girl in a New York Hospital. It was sent by a medical doctor
This young girl has 6 months left to live

اين شعر توسط يک نوجوان متبلا به سرطان نوشته شده است
اين شعر را اين دختربسيار جوان در حالي که آخرين روزهاي زندگي اش را سپري مي کند در بيمارستان نيويورک نگاشته است و آنرا يکي از پزشکان بيمارستان فرستاده است. تنها 6 ماه ديگر از زندگي اين دختر باقي مانده است

SLOW DANCE
رقص آرام

Have you ever watched kids
آيا تا به حال به کودکان نگريسته ايد

On a merry-go-round
در حاليکه به بازي "چرخ چرخ" مشغولند؟

Or listened to the rain
و يا به صداي باران گوش فرا داده ايد،

Slapping on the ground
که قطره قطره به زمين برخورد مي کند؟

Ever followed a butterfly's erratic flight
تا بحال بدنبال پروانه اي دويده ايد،

آنگاه که به هر سو ميپرد؟

Or gazed at the sun into the fading night
يا به خورشيد خيره گشته ايد،

آنگاه که به شب رنگ ميبازد؟

You better slow down
کمي آرام تر حرکت کنيد

Don't dance so fast
اينقدر تند و سريع نرقصيد

Time is short
زمان کوتاه است

The music won't last
وموسيقي کوتاه

Do you run through each day on the fly
آيا روزها را شتابان پشت سر مي گذاريد؟

When you ask "How are you
"آنگاه که از کسي مي پرسيد "حالت چطور است"

Do you hear the reply
آيا پاسخ سوال خود را مي شنويد؟

When the day is done
آيا هنگامي که روز به پايان مي رسد

Do you lie in your bed
دررختخواب خود دراز مي کشيد

With the next hundred chores
و اجازه مي دهيد که صدها فکر در کله شما رژه روند؟

Don't dance so fast
اينقدر تند و سريع نرقصيد

Time is short
زمان کوتاه است

The music won't last
وموسيقي کوتاه

Ever told your child
آيا تا بحال به کودک خود گفته ايد،

We'll do it tomorrow
"فردا اين کار را خواهيم کرد"

And in your haste
و آنچنان شتابان بوده ايد

Not see his sorrow
که نتوانيد اندوه او را ببينيد؟

Ever lost touch
تا بحال آيا بدون تاثري

Let a good friendship die
اجازه داده ايد يک دوستي خوب به پايان رسد،

Cause you never had time
فقط بدان سبب که هرگز وقت کافي نداشته ايد

or call and say 'Hi'
يا تماس نگرفته ايد و بگوئيد سلام

You'd better slow down
کمي آرام تر حرکت کنيد

Don't dance so fast
اينقدر تند و سريع نرقصيد

Time is short
زمان کوتاه است

The music won't last
وموسيقي کوتاه

When you run so fast to get somewhere
آن زمان که براي رسيدن به مکاني

چنان شتابان مي دويد،

You miss half the fun of getting there
نيمي از لذت راه را بر خود حرام مي کنيد

When you worry and hurry through your day
آنگاه که روز خود را

با نگراني و عجله بسر مي رسانيد،

It is like an unopened gift...
گويي هديه اي را ناگشوده...

Thrown away
به کناري مي نهيد

Life is not a race
زندگي که يک مسابقه دو نيست!

Do take it slower
کمي آرام گيريد

Hear the music
به موسيقي گوش بسپاريد،

Before the song is over

پيش از آنکه به پايان رسد



یک شنبه 19 تير 1390برچسب:, :: 11:17 ::  نويسنده : مهرداد       

 
روزي ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد
و مهرباني دست زيبايي را خواهد گرفت
روزي كه كمترين سرود
بوسه است
و هر انسان
براي هر انسان
برادري ست
روزي كه ديگر درهاي خانه شان را نمي بندند
قفل افسانه ايست
و قلب
براي زندگي بس است
روزي كه معناي هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردي
روزي كه آهنگ هر حرف، زندگي ست
تا من به خاطر آخرين شعر، رنج جستجوي قافيه نبرم
روزي كه هر حرف ترانه ايست
تا كمترين سرود بوسه باشد
روزي كه تو بيايي، براي هميشه بيايي
و مهرباني با زيبايي يكسان شود
روزي كه ما دوباره براي كبوترهايمان دانه بريزيم ...
و من آنروز را انتظار مي كشم
حتي روزي
كه ديگر
نباشم ...





صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد